دیروز شنبه 27 شهریور، مثل هرروز سرکار بودم و تا طرفای ظهر هه چیز طبق روال عادی پیش میرفت. تا اینکه...
تا اینکه ظهر طرفای ساعت یک و نیم به بعد بود که بابا رضا زنگ زد و خیلی سرآسیمه و تند تند گفت که برسام بینیش خورده توی میز و به احتمال زیاد شکسته و الان داریم میایم دنبالت که ببریمش بیمارستان. واقعا نفهمیدم که چطور بلند شدم و با همکارام هماهنگ کردم و خودمو رسوندم دم در. از دین صحنه ای که قرار بود تا چند لحظه بعد باهاش روبرو بشم میترسیدم. بابارضا رسید. برسام رو که با بینی خونین و گریه های زیاد توی بغلش بود داد بغلم. وااااااای که چقدر دیدن پسرکم اون هم با این وضعیت عذاب آور و سخت بود. باباجون اسماعیل هم همراهشون اومده بود و هر دو خیلی مضطرب و ناراحت وبودن. از بابایی علت این اتفاق رو پرسیدم و گفت که رادین دراز کشید بود و برسام رفته وری کمرش ایستاده و افتاده و بینیش با ضربه محکمی خورده روی میز پذیرایی که همیشه کنار دیوار میزاریمش. پسرکم یک پشت گریه میکرد و وقتی سعی میکردم آرومش کنم فقط چند ثانیه ای آروم بود و دوباره به گریه می افتاد. تحمل دیدن گریه های از سر دردش و بینی خون آلودش برای من بیش برسام مهربان من...
ادامه مطلبما را در سایت برسام مهربان من دنبال می کنید
برچسب : یه اتفاق بد, نویسنده : fjoojetalaa بازدید : 37 تاريخ : يکشنبه 14 آذر 1395 ساعت: 13:39